دیالوگ ماندگار در آزانس شیشه ای
سلحشور: مرّبي شما بعد جنگ سينما زياد ميرفتي نه؟ آخه برادر من، اين جا که تگزاس نيست!
احمد: آقاي سلحشور! اجازه ميديد ما دو کلوم حرف بزنيم؟
سلحشور: تو حرف نميزني، تو داري لاس ميزني! آخرشو بهش بگو، ته خطو.
احمد: ته خطي وجود نداره سلحشور، حاج کاظم فرمانده گُردان بوده عباس هم از بچه هاي جنگه.
سلحشور: خوب ديگه بدتر! جُرم خودي ها که بيشترازغريبه هاست. واسه اين مملکت که هزارتا دشمن داخلي و خارجي داره، از صبح تا شب داريم جون ميکَنيم؛ ميکَنيم يا نميکنيم؟ بعد آقا، خودي؛ شب عيدي ميياد اسلحه رو ميذاره رو شقيقه ما! اين يعني عدالت؟ چند تا جوون خونشونو برا آرامش اين مملکت از دست داده باشن خوبه؟ چند تا؟ دِ بگو، خوب بگو ديگه. [خطاب به حاج کاظم] يه ذره فکر کني از کارت خجالت ميکشي! (گفتگوي رضا کيانيان و قاسم زارع- آژانس شيشه اي )
- مو اصلا توقعي نداشتم، سر زمين بودُم با تراکتور،جنگ هم که تموم شد، برگشتُم سر همو زمين، بي تراکتور! مو حتي دفترچه بيمه هم نگرفتم.حالا برا مو زوره که همچي تهمتي به مو بزنن، خواهر با شمام ، شما سهمتون رو دادين. سهمتون همين نيش هايي بود که زدين، دست شما درد نکنه..!(حبيب رضايي- آژانس شيشه اي)
- جيـگرم سوخت، شيشه شکست، مامور اومد ، اسلحه اش چسبيد به دستم( پرويز پرستويي-آژانس شيشهاي)